خلبان‌ عراقی با گریه می‌گفت شرمنده‌ام

حسن حسن‌زاده-  خبرنگار|  روزهايي كه آسمان اهواز از هجوم جنگنده‌هاي بعثي سياه مي‌شد، همان روزها كه موشك‌ها فرقي ميان مدرسه، خانه و بيمارستان قائل نبودند؛ يك نوجوان هلال‌احمري چهره آشناي تمام درمانگاه‌هاي شهر بود. سيد علي، وقت موشكباران پاي پياده از مدرسه محله‌شان كه ديگر درمانگاه شده بود تا بيمارستان شهر مي‌دويد تا مرهمي براي زخم رزمندگان و مردم شهرش باشد. او كه خيلي زود با فراگرفتن آموزش‌هاي امدادي و كمك‌هاي اوليه به خانواده هلال‌احمر پيوست، با اسراي عراقي هم مهربان بود. زخم‌هایشان را تيمار مي‌كرد و به قول خودش مثل مهماني در ديار غريب، ماه‌ها مهماندار اسراي عراقي بود. در اين گفت‌وگو سيد علي موسوي ماجراي6 ماهه پرستاري‌اش از اسراي عراقي در كمپ بيمارستان 507 ارتش را برایمان تعریف کرد.  بياييد به سال 1359 و روزهاي آغازین جنگ تحميلي برگرديم. روزهايي كه به‌عنوان يك دانش‌آموز نوجوان تصميم گرفتيد به كمك زخمي‌هاي جنگ برويد.
ما در يكي از 53 نقطه شهر اهواز كه در ايام جنگ بمباران شده بود زندگي مي‌كرديم. نقاطي كه خسارات زيادي ديده و كشته‌هاي بسياري در اثر بمباران جنگنده‌هاي عراقي داده بود. پدرم ارتشي بود و در گردان بهداري لشكر زرهي ارتش خدمت مي‌كرد. ايام جنگ تحميلي علاوه بر بيمارستان‌ها و درمانگاه‌ها، حتي مدارس و سالن‌هاي ورزشي شهر هم حكم درمانگاه را داشت. به‌ويژه وقتي بمباران مي‌شد از تمام شهر زخمي و آسيب ديده مي‌آوردند و با وجود اينكه نيروهاي درماني بسياري در اهواز حضور داشتند، اما باز هم كار رسيدگي به زخمي‌ها با كمبود كادر درماني مواجه بود. همان موقع تصميم گرفتم كاري انجام دهم. بخشي از آموزش‌ها را به واسطه پدرم در ارتش گذرانده بودم و بخشي ديگر را هم در هلال‌احمر.
 چطور به زخمي‌ها کمک مي‌كرديد؟
فعاليت‌هايم در آن دوران به دو بخش تقسيم مي‌شد. نخست خدمت‌رساني به افرادي كه در بمباران‌ها مجروح مي‌شدند و رزمندگاني كه پس از انجام عمليات‌ها نياز به درمان داشتتند و به بيمارستان‌های مراكز درماني اهواز منتقل مي‌شدند. اين ميان پس از عمليات‌هاي جنگي، علاوه بر رزمندگان ما، نيروهاي عراقي هم آسيب‌هاي جدي مي‌ديدند كه كار درمان آنها نيز همين‌جا و در كمپ‌هاي ويژه انجام مي‌شد. من سال‌هاي جنگ تحميلي را در تمام اين بخش‌ها به‌عنوان يكي از نيروهاي كادر درمان فعاليت كردم.


 نقش شما در كادر درماني چه بود؟
از سال نخست شروع جنگ، در بيمارستان‌ها و به‌ويژه مدارس اهواز خدمت مي‌كردم. به‌عنوان يك نوجوان كه كمك‌هاي اوليه، پانسمان زخم‌ها و... را خوب فرا گرفته بود داوطلبانه در تمام اين مراكز حضور داشتم. از آنجايي كه سن و سال كمي داشتم و دلم مي‌خواست پاي كار باشم، در بسياري از اين مراكز مسئوليت غذا دادن به زخمي‌ها، تعويض پانسمان و... را برعهده مي‌گرفتم تا به‌عنوان يك داوطلب نوجوان هلال‌احمري سهمي در امدادرساني به مجروحان جنگي داشته باشم. به‌عنوان مثال وقتي رزمندگان زخمي را پس از عمليات رمضان سال 1361 به يكي از مدارس شهر منتقل كردند، بلافاصله به آنجا رفتم و براي انجام كارهاي درماني داوطلب شدم. اين روال كار تا پايان جنگ هم ادامه داشت.
 اما فعاليت ويژه شما به‌عنوان نیروی داوطلب علاوه بر رسيدگي به رزمندگان، ارایه خدمات درماني به اسراي عراقي بود.
بله.در چند مقطع زماني وظيفه رسيدگي به اسراي عراقي را هم برعهده داشتم. به‌ويژه پس از انجام عمليات‌هايي چون آزاد‌سازي بستان و فاو كه اسراي عراقي زيادي به اهواز منتقل شدند، عهده‌دار مسئوليت امدادرساني به اسراي مجروح شدم. به‌عنوان مثال پس از عمليات والفجر 8 براي آزادسازي فاو، اسراي عراقي زياد تحويل واحدهاي نظامي ارتش و سپاه شد. واحدهاي نظامي هم پس از انجام كارهاي اوليه بيمارستاني اسرا، آنها را به كمپ‌ها يا نقاهتگاه‌هاي مخصوص منتقل مي‌كردند.
  شما در كدام كمپ فعاليت مي‌كرديد؟
پس از آن عمليات در كمپي كه زير نظر بيمارستان 578 ارتش بود، خدمت مي‌كردم. آن كمپ در يك باشگاه ورزشي برپا شده بود.
 چه خدمات درماني به اسراي عراقي ارایه مي‌داديد؟
درآن كمپ بيش از 300 اسير مجروح عراقي با انواع و اقسام آسيب‌ها بستري شده بودند. داروي مورد نياز همه آنها را يادداشت كرده بودم. سر ساعت به همه آنها دارو مي‌دادم. پانسمان‌ها را عوض مي‌كردم. با توجه به نوع‌تروما، سر ساعت معين تزريق آنتي‌بيوتيك‌ها را انجام مي‌دادم. به آنهايي كه براي غذا خوردن نياز به كمك داشتند، كمك مي‌كردم و... حضور من در آن كمپ تا مرخص شدن اسرا 6 ماه طول كشيد. در تمام آن 6 ماه از آغاز صبح تا نيمه‌شب در آن سوله ورزشي به تنهايي اين خدمات را برعهده داشتم. البته دیگر كادرهاي درماني هم حضور داشتند كه مسئوليتشان معاينه و تجويز داروها بود و من به تنهايي از آنها پرستاري مي‌كردم.
 گفتيد در اهواز زندگي مي‌كرديد. در همان شهر و محله‌اي كه بارها توسط نيروهاي عراقي بمباران شده بود. چه عاملي باعث شد براي كمك به نيروهاي عراقي داوطلب شويد؟
كمك‌هاي اوليه را در ارتش و پس از آن در هلال‌احمر ياد گرفته بودم. اما مفاهيم بشردوستانه‌اي كه در آموزش‌هاي هلال‌احمر با آن آشنا شدم، در اين تصميم اثر زيادي داشت. اينكه بر اساس اهداف و اصول هلال‌احمر بايد به هر انساني فارغ از هر موضوع ديگري كمك كنيم و مهم‌تر اينكه در آموزه‌هاي ديني هم مدارا كردن با اسير بسيار توصيه شده است.
  با اسراي عراقي وارد گفت‌وگو هم مي‌شديد؟
بله. به دلیل تسلط به زبان عربی به راحتي با آنها گفت‌وگو مي‌كردم.
 واكنش آنها چه بود وقتي مي‌ديدند يك نوجوان ايراني تمام وقت براي پرستاري از آنها پاي كار است؟
خاطره‌هاي زيادي از تعامل با اسراي عراقي دارم. بعضي از آنها
 پياده نظام بودند و برخي هم از خلبان‌هايي كه در عمليات‌هاي بسياري حضور داشتند. از اينكه مي‌ديدند يك نوجوان كم‌سن و سال تمام وقت زخم‌هایشان را تيمار مي‌كند، تعجب مي‌كردند.
  آن خلبان‌ها را به ياد داريد؟
بله. عبدالكريم صالح زيدان خلبان ميراژ 2000. هروقت براي دارو دادن و يا غذا دادن به سراغش مي‌رفتم، سرش را پايين مي‌انداخت. چهره‌اش در هم مي‌رفت و به وضوح پشيمان بود. اشک می ریخت و همه‌اش به عربي مي‌گفت شرمنده‌ام. صالح زيدان در اثر اصابت گلوله پدافند هوايي دچار خونريزي شديد شده بود و در بيمارستان‌هاي منطقه جنگي به او خون تزريق كرده بودند. مي‌گفت من خون ايراني‌ها را ريختم اما شما بعد از اسارت به من خون داديد. اين ميان اما خلبان ديگري به نام سعد عبدالجبار و اشك‌هايش را در هنگام خداحافظي هيچ‌وقت فراموش نمي‌كنم.
 ماجراي او چه بود؟
جنگنده سعد عبدالجبار الطايي خلبان بمب‌افكن سوخو، در منطقه فاو سقوط كرده و به اسارت درآمده بود. وقتي او را به كمپ آوردند زخم‌هاي عميق بسياري داشت كه در بيمارستان پانسمان شده بود. حال عمومي خوبي نداشت و احتمالاً اميدش به زندگي كمتر از ديگران بود. 6 ماه براي او وقت گذاشتم. تزريق، تعويض به موقع پانسمان‌ها و... بارها ديده بودم هنگام حمله هوايي به اهواز، وقتي هواپيماهاي عراقي در ارتفاع پايين پرواز مي‌كردند و از كمپي كه در آن حضور داشتيم ديده مي‌شدند؛ سعدعبدالجبار يك نگاه به آسمان مي‌انداخت و بعد تمام چهره‌اش را احساس شرم و ناراحتي فرا مي‌گرفت. روز آخر وقتي ديگر سرپا شده و قرار بود از نقاهتگاه تحويل محل نگهداري از اسرا شود، هنگام خداحافظي بي‌امان اشك مي‌ريخت. هيچ‌وقت با او صحبت نكرده بودم. آن روز پرسيد از كدام واحد نظامي هستم و من هم در جواب گفتم از هلال‌احمر آمده‌ام و با خانواده‌ام در اهواز زندگي مي‌كنم. اين جمله را كه گفتم بلافاصله چشم‌هايش پر از اشك شد. بي‌وقفه گريه مي‌كرد و مي‌گفت ما گناه بزرگي مرتكب شده‌ايم.
سایر اخبار این روزنامه
هوشمندانه، مقتدرانه و دیپلماتیک لوازم خانگی «بانه» از زیرپله‌های «تهران» می‌آید آزاده نامداری خداحافظی کرد آخرین بدرقه «طاها» در روستای اذان بیا به چیز دیگری فکر نکنیم 5 جنجال بزرگ قضاوت‌های فغانی در دربی استقلال می‌برد یا پرسپولیس؟ احتمال برگزاری رفراندوم دوم درباره برگزیت استارت پروژه حذف نامدارهای والیبال ممنوع ‌التیزرها! آزار دختر 18 ساله کنکوری دوربرگردان ستاره‌ها از اروپا به ایران! مردم: بعد از اشکنه دلمون به املت خوش بود انگلیس در انتظار بحران سیاسی ناشی از کاهش سن امید به زندگی بزرگترین دایناسور جهان در آرژانتین کمی منصفانه‌تر بکوبید نوزادی که دو بار مرد امدادگری در وضعیت قرمز خلبان‌ عراقی با گریه می‌گفت شرمنده‌ام بعید است دونالد ترامپ خنده حضار را ببخشد مسأله عجیب «لاستیک» راهنمایی خرید تجهیزات فست‌فود و آشپزخانه چرا رب گوجه ‌فرنگی هم شورش کرد؟ هیچ دانش‌آموزی با ماجرای «مدرسه معین» شوخی نمی‌کند